خاطره گویی مادر شهید پژمان| پسرم بدنش سیاه و کبود شده بود
به گزارش نوید شاهد استان مرکزی، شهید سیدمجتبی پژمان بیستم مرداد سال 1341 در شهر اراک و در یک خانواده مذهبی، دیدگان زیبای خود را به جهان گشود. وی در کانون گرم و پر مهر خانوادهاش پرورش یافت. در دوران کودکی بسیار شیرین زبان بود. در سال 1347 تحصیلات ابتدایی را در دبستان خیام شروع کرد. در تمام فعالیتهای فوق برنامه مدرسه مثل پیش اهنگی، انجمن خانه و مدرسه و... شرکت میکرد. بدون مردود شدن به دوره راهنمایی راه یافت. دوره راهنمایی را در مدرسه دکتر فاطمی(چهارم آبان سابق) ادامه داد و در فعالیتهای مدرسه نیز شرکت داشت. همیشه با آموزگارانی که عدالت را رعایت نمیکردند مخالفت میکرد.
جلسات متعدد قرآن در منزلشان برگزار میشد و او همواره از برقراری چنین جلساتی لذت میبرد. تحصیلات متوسطه را در دبیرستان مجیدی گذراند. اواخر تحصیلات دبیرستان وی مصادف با سرآغاز انقلاب اسلامی در ایران بود. در اوایل انقلاب اسلامی و در گیر و دار خفقان دوران ستمشاهی در اعتراضات، راهپیماییها و در تمام زد و خوردهای خیابانی با عوامل سر سپرده رژیم پهلوی شرکت داشت.
مادر شهید میگوید:
روزی از حمام بیرون آمد، رفت داخل اتاق که لباس بپوشد، دیدم تمام بدنش به صورت راه راه سیاه و کبود است. با وحشت پرسیدم: «مادر چرا بدنت این چنین است؟»
گفت: «جای باطوم است».
گفتم: «کی کتک خوردی؟»
گفت: «جوانی که امروز بدنش این چنین نباشد مسلمان و جوان نیست! این نشانه انقلاب و سرمایه انقلاب است. ناراحتی ندارد».
چون او و برادرش لو رفته و معرفی شده بودند و از طرف یکی از عناصر ساواک (که روبروی خانه ما بود) تحت نظر بودند. روزی که به دستور دکتر بهادری(وکیل مجلس اراک در دوران شاه خائن) به چماق به دستان دستور غارت و زد و خورد با مردم انقلابی و پیرو خط امام(ره) داده شد، خانه ما از جمله خانههایی بود که سفارش شده بود. سیدمجتبی خانه بود و برادرش سیدرضا نیز که در اثر راهپیمایی شب گذشته خسته بود، خوابیده بود. داخل اطاق او عکس بزرگ امام(ره) که هنوز نقاشی آن به اتمام نرسیده بود، وسایل آتشزا، نوار و اسلحه سرد، بسیار بود.
من(مادرش) جلوی درب خانه بودم، شخصی بدون هدف به من گفت: «بگو جاوید شاه». من که انتظار چنین حرفی را از خود نداشتم، یکدفعه گفتم: «خفه شو، مرده شور تو و شاه را ببرد». او به من فحش داد. یک مرتبه سیدمجتبی از خانه بیرون پرید گفت: «چی گفتی؟» که یکدفعه قیامت شد. هزاران نفر چوب و کلنگ به دست به خانه ما ریختند. پدرش، رضا و مجتبی جلوی آنها را با چوب و پارو گرفتند. من چتر دستم بود، میزدیم و شاه را نفرین میکردیم.
تیراندازی هوایی عوامل مزدور شاه تمام همسایهها را نگران و مشوش کرده بود. ولی کسی جرأت جلو آمدن و کمک را نداشت. یک مرتبه پدرش را دیدم که داخل حیاط در خون خود میغلطید. من برای نجات او خودم را روی صورتش که زخمی شده بود، انداختم. یک نفر پارو را بلند کرده بود که دوباره به سر و رویش بزند ولی پارو به پشت من اصابت کرد. برای لحظهای بیهوش شدم وقتی به هوش آمدم، مجتبی را دیدم که همه بر سرش ریخته بودند و به سرو صورتش میزدند و خون چون فواره از سرش بیرون میپاشید. پریدم و سرش را در سینه گرفته و از دست دژخیمان شاه نجاتش دادم. آنها به خیال اینکه مجروحین مردهاند؛ گریختند. بعد همسایهها ریختند و ما را مخفیانه به بیمارستان بردند و تحت معالجه قرار دادند. این واقعه و مجروح شدن، آن چنان تأثیری در زندگی ما گذاشت که همه اطرافیان را صد برابر انقلابیتر، مصممتر و قاطعتر در برابر ضد انقلاب ساخت.
شهید مجتبی پژمان در 19 دی 1359 در خوزستان به شهادت رسید.
منبع: اداره هنری، اسناد و انتشارات بنیاد شهید و امور ایثارگران استان مرکزی